محل تبلیغات شما



در سال های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است

این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد

ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا و یک نامه پیدا کرد

در نامه نوشته بود : هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد


آلبرت در كلاس درس رياضي، خودش هم نمي‌دانست چرا تا اين حد خواب چشمانش را مي‌ربود، اصلاً حوصله‌ي نوشتن نداشت و چشمانش به آرامي بسته مي‌شد.

صداي معلم رياضي در كلاس طنين‌افكن بود كه مي‌گفت: زودتر بنويسيد تا برويم سراغ مسئله بعدي» بالاخره تلاش همكلاسي‌هاي آلبرت براي بيدار كردن آلبرت به جايي نرسيد و معلم رياضي نزديك آلبرت آمد و شانه‌ي او را تكان شديدي داد و گفت: دوست داري برايت يك تخت باورم كه راحت بخوابي؟»

آلبرت از پشت پلكهاي خسته و خوابناكش معلم را ديد و با دلهره چشمانش را باز كرد.

معلم چشمش به دفتر آلبرت افتاد و با خشم گفت: تو كه مسئله‌ها را اصلاً ننوشتي! اين سومين بار است كه سر كلاس رياضي مي‌خوابي! من تعجب مي‌كنم كه تو چطوري به كلاس سوم آمدي با اين همه هوش و حواسي كه تو داري، بهتر است بري در خانه پيش مامانت بماني و در پختن كيك به او كمك كني!»

در اين لحظه صداي خنده‌ي بچه‌ها در كلاس طنين افكند و بدين‌سان آلبرت انيشتين» در زير آوار هجوم خنده‌هاي تمسخرآميز بچه‌ها از كلاس رياضي اخراج شد!


امان از مدرسه رفتن بعضیا,حکایتی دارن برای خودشون!یعنی مامان بابا ها دق می کنن از دست اینجور بچه ها. ابتدایی بودم چون نمیدونستم روزاهفته رو برنامه ۳ روز رو میزاشتم توکیفم و هر ۳ روز یه بار محتویات کیفم رو خالی میکردم و برنامه ۳ روزبعدی رو میزاشتمیه بار ۳ شنبه بود از خواب بیدار شدم که اسمشم گذاشته بودم بدترین روز زندگیم

 

اون روز حدود ۱ ساعت دیر بیدار شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم و سوار دوچرخه شدم و رفتم طرف مدرسه رسیدم در مدرسه دیدم کیفم باهام نیست هیچی دیگه آقا برگشتم خونه تو گرما با دوچرخه مسیر هم زیاد بود یعنی دیگه نفسم بالا نمیومد رسیدم خونه با سرعت کیفم رو برداشتم و بردم باهام.رسیدم مدرسه ۱:۳۰ ساعت از کلاس اول گذشته بود اون کلاس رام نداد نیم ساعت الاف بودم

 

تا کلاس بعدی شروع شد رفتم سرکلاس و باخ خیال راحت و اومدم کتابم رو دربیارم دیدم تو کیفم برنامه ۳ روز اول هفته توشه یعنی دیگه اعصابم داغون شده بود معلم رو گفتمش برنامم رو اشتباه اوردم گفت تو کی برنامت رو درست میاری پس حالا که رفتی خونه کتابتو اوردی میفهمی دیگه برگشتم خونه و برنامه ۳ روز آخر هفته رو گذاشتم و برگشتم مدرسه و فکر کنم به نیم ساعت آخر کلاس رسیدم.

 

اون قضیه دوچرخه تشنگی و له له زدن رو دوچرخه رو داشته باشین. کلاس دوم هم تموم شد کلاس سوم ورزش داشتیم رفتم دیدم ای داشلوار ورزشیم رو نیووردم :دی (الان میدونم میخواین خفم کنین ولی ببخونین خندست) هیچی دیگه تو زنگتفریح با سرعت دوباره برگشتم خونه شلوارم رو برداشتم و اهل بیت(ع) که دیدنم

 

دیگه نتونستن خندشون رو بگیرن گفتن په چیکار میکنی هی میری هی میای منم هیچ جوابی ندادم اعصابم داغون بود. دوباره سوار دوچرخه شدم و با سرعت نور پا میزدم تو راه چون سرعت داشتم یه ماشین پیچید سردستم و با مخ رفتم تو جوب!!!! منم که دیگه داغون بودم کارد میزدی خون نمیومد سریع بلند شدم و سوار شدم و راهم رو دوباره رفتم چیزیم نشد کمی خاکی مالی شدم

 

رفتم مدرسه و ورزشم رو کردم و برگشتم خونه رسیدم خونه لباسامدراوردم اومدم شلوار تو خونه بپوشم دیدم شلوارم نیست دودسزدم تو سر خودم!!! شلوارم رو تو مدرسه جا گذاشته بودم دوباره سواردوچرخه شدم رفتم مدرسه شلوارم رواوردم. وقتی رسیدم خونه دیگه یادمنیست چی شد احتمالا فشارم افتادبوده و غش کردم.

 

 


 

انشا در مورد یک روز از کلاسکلاس پنجم ابتدایی بودم. زنگ ریاضی بود و ما باید تمام جدول ضرب را از حفظ می گفتیم. خیلی ها از این درس نمره کامل گرفتند من چون تمرین نکره بودم مِن و مِن میکردم ولی دست و پا شکسته نمره کامل را گرفتم! ریاضی را دوست نداشتم؛ معلم که رو به تخته میشد و پشتش به ما بود، موشکی را که با کاغذ درست کرده بودم سمت دوستم که ته کلاس بود میفرستادم!

او هم که بچه زرنگ کلاسمان به حساب می آمد از ترس اینکه مبادا درس را متوجه نشود، موشک را میگرفت و زیر جامیزی اش میگذاشت. با این حال دوستش داشتم چون دوست صمیمی و همیشگی من بود. من خیلی پر تحرک و شیطون بودم طوریکه فقط دوست داشتم کلاس فقط سرشار از خنده و شادی باشد!

خوشبختانه زنگ ریاضی تمام شد و زنگ بعدی زنگ نقاشی بود. عاشق نقاشی بودم. معلم نقاشیمان عینک میزد و چهره جذابی داشت و من دوستش داشتم و بخاطر علاقه ای که به او داشتم نقاشی را با عشق میکشیدم.

موضوع نقاشی آن روز ما آزاد بود. چون فصل زمستان بود تصمیم گرفتم یک روز زمستانی و لبوی داغ در روز برفی را نقاشی کنم. خیلی نقاشی قشنگی شده بود. معلم از دیدن نقاشی من به وجد آمد و یک بیست خوشگل زیر دفترم نوشت. انقدر شاد شدم که از هیجان کلی دست زدم!

زنگ آخر هم علوم داشتیم. درسی که به آن هم علاقه ی زیادی داشتم. آن روز قرار بود معلممان ماکت یک انسان را بیاورد و دستگاه گوارش و اندام های بدن از جمله قلب و کلیه و کبد را به ما نشان دهد. تا آن روز فکر میکردم کبد در کنار قلب است! فقط جای درست قلب را میدانستم آن هم در سمت چپ قفسه سینه!

بعد از آن روز جای کلیه ها و کبد و معده ام را به خوبی شناختم! بخاطر همین بود که از همان کلاس پنجم دوست داشتم دکتر شوم! آن روز کلاس ما آن هم با زنگ آخرش بیشتر بِهِمان خوش گذشت. این بود انشای من:)


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه مهندسی سیمرغ